|
نویسنده: ما دوشنبه 84 دی 5 ساعت 12:9 صبح
|
داستان از میوه ممنوعه آغاز گشت...از همان آن که دیگر آسمان او رانخواست...آن زمان که سیب بهانه ای شد...از همان آن که به زمین رانده شد...به دار بلا...عجب عجیب می نمود این زمین...زمین حیرانش کرده بود...او گم شده بود...آنقدر گم شد تا گم شدن را هم گم کرد...دلش شکست...دلش مدام می شکست...از همان ابتدا دلش درد داشت...دردی به وسعت گم شدن هایش...در خیالاتش گم شد...در شک و تردید هایش هم گم شد...از گم شدن هایش حیران ماند...هر روز بر حیرتش افزوده گشت ... دایره ای ساخت از حیرتش...مدام بر شعاعش افزود...و حال بعد این همه سال...او در دایره حیرتش هم گم شد...خسته است ...دلش کنجی می خواهد...دایره اش کنج ندارد...می خواهد پیدا شود... بسم الله دایره حیرت
|
نظرات شما ()
|
|
|
|
فهرست |
|
|
|
|
6167
:مجموع بازدیدها |
0
:بازدید امروز |
|
موضوعات وبلاگ |
|
|
حضور و غیاب
|
یــــاهـو
|
|
| |